شـیریـن تر ازعسل هم میتوان آفرید ،
اما بـه شـرط آنکه مـن آن زنبور سرباز دل باخته باشم
و تو آن تنها گلی کـه نصیب من شده است …
.
.
.
تمام گل های قرمزدنیا مال تووگل های سفید مال من،
اگه تو فراموشم کردی گل های قرمزت پرپر بشه …
اگه من فراموشت کردم گل های سـفید کفنم بشه …
.
.
.
بهشت لبانت چقدر هوس انگیز است …
بعضی وقتها هوس چیدن به سرم میزند …
دسـت خودم نیست،
هوای دلم آدم شدنی نیست …
.
.
.
تو در هوای تمام شعرهایــم جا مانده ای!
خودت را کــه میگیری از بیت هایم،
هوای جملاتم ابری میشود …
با من بمان، تا پاییز شعرهایم
با تو اردیبهشت شود …
.
.
.
سرم را روى شانه هایت بگذار،
میخواهم همه بدانند کـه
همه چیز زیر سر من است …!
.
.
.
شراب هــم به مستیم حسادت میکند !…
آنگاه کــه خمارلحظه ی دیدن تو میشوم …
.
.
.
کفش های پاشـنه بلند به کارم نمی آیند !…
شیرینی بوسه هایمان بـه خـم شدن سـرت است …
.
.
.
اینکه دلم تنگ میشود
پلان به پلان
نـفس به نفس برایت
تـراژدی نیست …
قلب مـن مقتول ِ فیلم نامه ای است …
کـه شخصیتِ اصلی آن تویی …
.
.
.
نفهمیدم چـرا نیازمندیها و همشهری آگهی منو قبول نکردند ؟؟
آگهی درباره تو بود ،
نوشته بودم : ” بـــه تو نیاز دارم “
.
.
.
اینقدر خیالهای بیهوده نباف
ماییم و دو خط رباعی و یک دل صاف
در آیینه ی دلم به جز عکس تو نیست
شک داری اگر ، بیا دل بشکاف
.
.
.
اسارت اثـــر بَخـشی ست
دام چشــــمانت
آزادی را
میــبوسَــم و
میـــگذارم کنــار …
.
.
.
باران باشد … تو. باشی …
و یـک خیابـان بی انتها،
بــه دنیا مـیگویم …
“خداحافظ”
.
.
.
چشمهایت …
لبهایت …
موهایت …
صدایت …
عناصر چهارگانه ی هستی من است …
.
.
.
دیگر با ایـن شـراب هـا
مـسـت نـمـی شـوم
بـایـد دوبـاره ســـراغ چـشــم هـای تـو بـیـایـم …!
.
.
.
چشـم انتظارتــم، نمیدانم برایت چیستم؟
فقط دانم اگر روزی نباشی، نـیستم …
.
.
.
شعرم کــه تو باشی،
هم وزن دارم …
هم قافیه را نباخته ام …
.
.
.
گاهی هوس میکنم
در آغــوشت حل شوم !
باهمه سردیت ،
هنوز برایم گرمترین حس دنیایی …
.
.
.
بى کلام اینـجا باش …
بودنــت با دل مــن، بى صدا هــم زیباست …
.
.
.
میان چشـــم تـو ییــــلاق کــردم / در عشق تو خودم را چاق کردم
از این پس بی تو مفهومی ندارم / دلـــم را بـتر دلت سنجاق کردم
.
.
.
هـرگز برای عاشق شدن،
دنبال بابونه و باران و بهار نباش،
گاهی درانتهـای خارهای کاکتوس
به غنچـه ای میرسی که
ماه را بـر لبانـت مینشاند …
.
.
.
مـی دانـم !
تـو کـه بـاشـی یـک ریـز شـعـر مـی گـویـم
مـن از چـشــم هـای ناز تـو شـعـرهـایـم را کِـــش مـی روم …
.
.
.
حیف که روی تو غیرت دارم،
وگرنه روسریت را
از همین سطر باز می کردم
که همه ببینند چه خیالی بافته ام
از موهایت …
.
.
.
مُــردم …
و ســال ھــای ســال از ایــن مــاجــرا گــذشــت،
تــا ایــن کــه روزی کسی در بقــایــای شھــر مــا
سنگــواره دلی را یــافــت کــه شکــل تــو بــود …
.
.
.
بی شک ” آغوش تـو” هشتمین عجایب دنیاست
واردش که میشوی زمان بی معنا میشود …
هیچ بعدی ندارد …
بی آنکه نفس بکشی روحت تازه میشود …
تمام ثروت دنیا را به یک وجبش نخواهم بخشید …
.
.
.
آغــوش تو …
علم را زیــر سـوال می برد !
آنقدر آرامت می کند …
که هیـچ مُسکنی جــایـــش را نمی گیرد …